صنم کوچولوی نا بخشوده

قتل عام رومئوی کثیف به دست ژولیت دوست داشتنی

 
 

اون واقعی نیست و من نمیتونم واقعیش کنم
ارسال شده در سه شنبهبرچسب:, -
مثل اینکه اون خودشو مزین کرده درون وجود من
امتداد میده سرتاسر شرمساری منو
تمام زجر و عذاب و درد من
تراوش کرد درونم و منو پوشوند
من هرکاری میکنم تا اونو برای خودم داشته باشم
فقط برای اینکه اونو برای خودم داشته باشم
حالا نمیدونم چکار کنم
نمیدونم چکار کنم
وقتی اون منو ناراحت میکنه
اون برای من همه چیه
خوابی که تابیر نشده (خواب دست نیافتنی)
عشقی که هیچ کس اونو نشناخته
دست نیافنی
اون یک افسانست که من باید بهش ایمان بیارم
تنها چیزیکه نیاز دارم تا اینو به حقیقت تبدیل کنم، یه دلیل دیگس
من نمیدونم باید چکار کنم
من نمیدونم چکار کنم، وقتی اون منو ناراحت میکنه
ولی من نمیزارم که این درون من نقش پیدا کنه
من نمیزارم که این درون من نقش پیدا کنه
من نمیزارم که این درون من نقش پیدا کنه
من نمیزارم که این درون من نقش پیدا کنه
یه گرفتگی توی گلوی من، خفگی
پارگی قطعات (پارگی گلو)، من نمی خوام، نه
من نمیخوام اینطوری باشم، ولی
من نمیزارم که این درون من نقش پیدا کنه
اون واقعی نیست
من نمی تونم اونو واقعی کنم
اون واقعی نیست
من نمی تونم اونو واقعی کنم
اون منو دوست نداره
من نمیتونم عاشقش کنم
من اونو دوست دارم
اون نمیزاره فراموشش کنم

 


نويسنده یه نفری

 


اخرین حرفایی که میشه زد
ارسال شده در یک شنبهبرچسب:, -

 

                                         مردن رو ترجیح میدم به زندگی با دستگاه دروغ

خیلی حرفام رو تو همین یه جمله گفتم

دستم داره علیه همه ی جنایت هایی که کرد گواهی میده

میسپارمش دست خدا واسه همه چی

خدا میدونه تو این مدت چند بار نظرش تغیر کرده و برگشته

یه  روز دوسم دارم

یه روز ازم متنفره

یه روز...

چی بگم؟؟

یعنی چی میتونم بگم بهش

بهم میگه ما فاصلمون یه دنیاست من خیلی از تو بهترم

خب چی میتونم بهش بگم؟؟

خانومی که از من خیلی بهتری

حواست به خودت باشه

این به صورت مکالمه ایه

اون قسمت که اربابه قرمز رنگه

اون قسمت که عروسکست ابیه

یک بازی پر شور و هیجان به پایان می رسد و همه چیز فرو می پاشد

من سرچشمه ویرانی تو در خودت هستم

رگهایت از ترس بیرون می زنند و تمامی تاریکیها را می مکند

و این چیزییست که منتهی به مرگ تو می شود

 

مرا بچش خواهی دید

که بیش از خواسته توست

تو خود را وقف راهی کرده ای

که من با آن تو را می کشم

 

روی زمین بخز و سریعتر به سویم بیا

و از اربابت اطاعت کن

زندگی تو در حال نابودیست

ولی بازهم از اربابت اطاعت کن

ارباب

 

من ارباب عروسکهای خیمه شب بازیم که بند هایت را به هر سو می کشم

من ذهن تو را به هم می ریزم و رویاهایت را از بین می برم

بدست من کور شو آنگاه تو چیزی نخواهی دید

فقط مرا صدا کن ، چون تنها من صدای فریادت را می شنوم

ارباب

ارباب

فقط مرا صدا کن ، چون تنها من صدای فریادت را می شنوم

ارباب

ارباب

 

راهت را با سوزن باز کن، این راه هیچ گاه خیانت نخواهد کرد

زندگی مرگبارت واضح تر می شود

درد فقط مال توست،این راه و رسم سیه روزیست

صبحانه ات را بر روی تکه ای از آئینه خرد کن

 

مرا بچش خواهی دید

که بیش از خواسته توست

تو خود را وقف راهی کرده ای

که من با آن تو را می کشم

 

روی زمین بخز و سریعتر به سویم بیا

و از اربابت اطاعت کن

زندگی تو در حال نابودیست

ولی بازهم از اربابت اطاعت کن

ارباب

 

من ارباب عروسکهای خیمه شب بازیم که بند هایت را به هر سو می کشم

من ذهن تو را به هم می ریزم و رویاهایت را از بین می برم

بدست من کور شو (آنگاه) تو چیزی نخواهی دید

فقط مرا صدا کن ، چون تنها من صدای فریادت را می شنوم

ارباب

ارباب

فقط مرا صدا کن ، چون تنها من صدای فریادت را می شنوم

ارباب

ارباب

 

ارباب،ارباب

کجایند آن رویاهایی که به دنبالشان بودم

ارباب،ارباب

تو فقط وعده های دروغین داده بودی

صدای خنده و قهقهه تو

تنها چیزیست که می شنوم یا می بینم

صدای خنده و قهقهه تو

خنده هایی بر گریه من

 

جهنم از اینجا بهتر است،چون خاستگاه آنهاست

یک آواز بی دلیل

یک معمای بی پایان که دستخوش مرور زمان شده

و اکنون زندگی تو بی موقع و نابهنگام است

 

تو را تسخیر می کنم

کمکت می کنم بمیری

به سویت خواهم دوید

و اکنون بر تو نیز حکومت خواهم کرد

 

روی زمین بخز و سریعتر به سویم بیا

و از اربابت اطاعت کن

زندگی تو در حال نابودیست

ولی بازهم از اربابت اطاعت کن

ارباب

 

من ارباب عروسکهای خیمه شب بازیم که بند هایت را به هر سو می کشم

من ذهن تو را به هم می ریزم و رویاهایت را از بین می برم

بدست من کور شو (آنگاه) تو چیزی نخواهی دید

فقط مرا صدا کن ، چون تنها من صدای فریادت را می شنوم

ارباب

ارباب

فقط مرا صدا کن ، چون تنها من صدای فریادت را می شنوم

ارباب

ارباب


نويسنده یه نفری

 


یه داستان کاملا منظور دار خیلی خیلی منظور دار برای یه نفر منظور دار در یه مورد منظور دار ههههههههههه
ارسال شده در پنج شنبهبرچسب:, -

 

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

 

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

 

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

 

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

 

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

 

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

 

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

 

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

 

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

 

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

 

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 

 اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

 

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

 

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

 

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

 

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

 

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

 

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

 

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

 

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

 

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

 

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

 

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

 

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

 

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

 

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

 

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

 

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 

 این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

 

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

 

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

 

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

 

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

 

            _ سلام مژگان . . .

 

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

 

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

 

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

 

 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

 

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

 

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

 

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

 

_ س . . . . سلام . . .

 

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

 

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

 

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

 

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

 

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

 

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

 

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

 

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

 

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

 

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . .

 

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

 

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

 

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

 

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

 

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

 

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

 

 

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

 

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

 

 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

 

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

 

 

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

 

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم.


نويسنده یه نفری

 


شاید تو...شاید من
ارسال شده در چهار شنبهبرچسب:, -

..............

شما خشونت رو دوست ندارین و از کشتن لذت نمیبرین....شما کسی رو نکشتین....

شما نمیدوننین عشق به خدا و خیانت به او یعنی چی....

شما نمیدونید روانی بودن چه حسی داره...

شما بوی خون رو حس نمیکنید....

شما نمیدونید عذاب یعنی چی....

.نمیدونید زیر فشار اصلی بودن یعنی چی....

نمیدونیداگر خدا روی شما دست بزاره یعنی چی ....

نمیدونید وقتی داره روح از تنتون بیرون میاد چه حسی داره ....

نمیدونید حتی بزرگترین لذت این دنیا چیه....

نمیدونید بین بدی و خوبی بودن چه حسی داره...

نمیدونید برتری یعنی چی...

نمیدونید شاه کشی یعنی چی...

نمیدونید من کیم....

پس نمیفهمید من چی میگم و چه حسی دارم . . .

نه ...نه...نه...نه...نه...نه...نه...نه...نه...نه... نه ...نه...نه...نه...نه...نه

نه ...نه...نه...نه...نه...نه...نه...نه...نه...نه... نه ...نه...نه...نه...نه...نه

نه ...نه...نه...نه...نه...نه...نه...نه...نه...نه

نه نمیدونید . . .

و حسهای زیاد دیگری که من رو عذاب میده ولی شما از انها بیخبرید . . .

شما اصلن نمیدوننین من دارم از چی براتون خرف میزنم.....

نه ...نه...نه...نه...نه...نه...نه...نه...نه...نه

شما از این دنیا چی فهمیدین؟؟

خانوادتون؟ شهرتون؟ ایران؟ سیاست ایران؟ آسیا؟ امریکا؟ دنیا؟ تمام هستی؟

نه شما هیچ چیز نفهمیدین....

شاید یه روزی بفهمین منظور من چی بوده....

عالم به انتهای خودش نزدیک میشه....

به خوبی روی بیارید . . . . و خوب و پاک زندگی کنید . . .

من بدم و شما رو به خوبی دعوت میکنم....

آیا دعوت منو قبول میکنید ؟؟ . . .

خیلی از مواقع به خودم افتخار میکنم و عاشق خودم میشم . . .

چون میدونم درحال حاضرهیچ کسی در دنیا مثل من نیست....

ولی بعضی وقتا احساس تنهایی میکنم.....من همیشه تنهام ..... همیشه.... و همیشه....

من از شما انتظار نداشتم حرفای منو متوجه بشین....

فقط ازتون میخواستم که گوش کنید ....فقط همین....

ولی چرا با من اینکارو کردین...

من دوستون دارم . . . این خوبه . . .

من به فقیران کمک میکنم . . . من از آزار دیدن یه حیوان دیوونه میشم . . .

 

من بچه هارو دوست دارم ....

من دوست دارم عاشقانه تو رو دوست داشته باشم....

ولی پس چرا من بد هستم ؟ چرا خشونت رو دوست دارم. . .

چرا متالیکا رو دوست دارم....چرا عاشقش هستم ....

وچرا ....

مطمئن باشید بعد ها از من بیشتر میشنوید...

من در عین حال که بد هستم ولی خیلی هم خوب هستم.....نمیدونم چه طوری بگم....

من نمیدونم خوب بودم یا بد....

بعضی وقتا پاک ترین آدم بودم و خوب ترین....

ولی واقعیت اینه که من اکثر وقتا بد هستم البته با کسانی که به من بد کردند...

یعنی همه کس و هیچکس...نمیدونم چه جوری بهتون بگم....

شما حس منو نمیفهمین . . .

هیچ کس نمیفهمه . . .

هیچ انسانی نمیدونه من دارم از چی حرف میزنم . . .

این آخرین باریه که براتون مینویسم و دیگه میتونید راحت زندگیتونو بکنید...

زیاد هم به من فکر نکنید . .

.

من تصمیم خودمو گرفتم....من با سرعت به جلو میرم....

من یکی هستم مثل همه ولی هیچکس مثل من نیست......

من هم حس دارم

ومن هم مثل همه زیبا گرایی و هیجان و آرامش و... را در احساساتم دارم

من هم میخندم و من هم گریه میکنم...

فقط میتونم بگم شاید من اشتباها به این دنیا اومدم وشاید جای من اینجا نیست....

شاید منه بد از همه ی شما خوب ها خوب تر بودم....خیلی خوبتر . . .

بعضی وقتا مثل الان که اینا رو مینویسم

از شدت فشاری که از درونم احساس میکنم تمام بدنم میلرزه و موهام میریزه تو چشم

و تمام صورتمو میگیره و لرزش موهام رو روی لبم حس میکنم ....

فقط میلرزم ...و حس میکنم روحم میخواد از درونم بیاد بیرون . . .

بعدش صدای آهنگ رو میبرم بالا و خودمو به در و دیوار میکوبم

و بعد میشینم و گریه میکنم و گریه میکنم

و ....

و تقاضای بخشش و رحمت . . .

شاید الان هم باید این کارو بکنم . . .

من دوست دارم عاشق تو باشم

ولی . . . .

حرفای زیادی برای آخرین آپم میخواستم بگم ...... ولی دیگه نمیتونم ....

من این وبلاگ رو حذف نمیکنم شاید ماه ها یا سالها بعد اومدم و دوباره نوشتم...

ولی بعید میدونم که زنده باشم . . .

دوست دارم قبل از اینکه من فاجعه ای بزرگ رو به دنیا نشون بدم کسی منو بکشه....

یک درصد احتمال بدین که من این فاجعه را در دنیا بسازم . . .

فقط یک درصد . . .

کوتاه زندگی کن و کوتاه هم بمیر....

منو ببخشید که تو این مدت کمی گیجتون کردم ...

و شاید ناراحت ....

هم ه ی نظراتتون رو کامل و با دقت میخونم . . . و لطفا کمی کامل تر از قبل بنویسید ....

خداحافظ دوستان عزیز من

من همتون رو دوست دارم ولی منو دوست نداشته باشین

چون باید از بدی متنفر باشین .

دوست دارم . . . جان

من عاشق تو بودم ولی نمیدونستم عشق چیه...

حالا فهمیدم...

من صدای بره ها رو میشنوم.

واقعا زیباست

آرامش برای من

شما نباید سر بره ی کوچک من رو میبریدید

. . . نه . . .

چرا این کارو با من کردید

مگه من چه بدی به شما کرده بودم

چرا من ؟

چرا من ؟

.

.

.

خداخافظ برای همیشه

.


نويسنده یه نفری

 


دوسش ندارم
ارسال شده در چهار شنبهبرچسب:, -

 

فرشته بالهایش را باز میکند . . .

 

حالا وقت زیبای مست بودنه ...اره....اره....اره.....اره

من میگریم . . . . .من میخندم . . . من دوست دارم سکوت درونم باشم . . . . .

بهش خوب فکر کنید . . .بفهمین منظور من چیه . . .لطفا فکر کنید و بفهمین . . . و . . .

او دانه ای را در من کاشت . . . او درختی لاغر بود . . .

من فقط خاكستر آن هستم . . .

ماه بر خورشید غلبه می کند .. .. .. فرشته به من لبخند میزند . . .

اما اگر گریه کنیم زنگ میزنم........ من فقط پسری هستم که با شاه روانی بازی میکند ...

 

من دوست دارم دستان تو را محکم بگیرم....هیتلر در چشمان من نگاه کن....

عشق آلوده شده ی من را ببین . . .دوست دارم عاشق باشم . . .

لکه های زیبا از دست رفته اند و هم اکنون عشق شیرین من نیز از بین میرود

علف در آن طرف سبز تر نیست و ما بدون هیچ دلیلی آن را در آتش میسوزانیم. . .

من را در میا ن انگشت وسط خودت بگذار و زمزمه کن . . .

پیدا کردن خدای خوب سخت است . . . هم اکنون برای اولین بار احساس وابستگی میکنم . . .

مرا در آغوش بگیر . . .

به حرفای این بارم خوب فکر کنید . . . و لطفا بفهمین که: ...

من بازم صبر میکنم . . .با من میای . . .؟

 

... زمان خود را برای وقوع حوادثی تلخ آماده میکند ...

 

 اینارو مینویسم اشک تو چشمام جمع شده . . .

شاید منه بد از همه ی شما خوبها خوب تر بودم

کار من دیگه از حرف زدن گذشته . . . .

و .

 .

میخوام راحت باشم . . .

آرامش . . .

یه تمرین مناسب برای جهنم . . .

من ساعتها به چشمان هیتلر نگاه کردم و شباهتی عجیب بین چشمان او و من دیدم . . .

من فقط چند دقیقه ای حال و حسم بهتر شد

و اومدم و اینارو نوشتم و نمیدونم بازم مینویسم یا نه

دیگه هیچی نمیخوام . . .هیچی . . .هیچی . . . هیچی . . . هیچی. . . .

. . . من هنوز زنده ام . . .

 

 

سرهايتان را بالا نگه داريد.........حركت كنيد

 

تنفر براي امروز و هيچ عشقي براي آينده

 

من دوست دارم تا در خورشيدت پرواز كنم
به نيرويي احتياج دارم تا من را بي
حس كند


در جهنم كسي نيست كه اينجا را دوست نداشته باشد


من دوست دارم زندگي كنم من دوست دارم عاشق باشم


من شمعي را روي زمين روشن كردم
و آنرا تبديل به جهنم كردم
و اينطور وانمود كردم كه در بهشت هستم
من دعاهايم را روي يك بمب نوشتم
و بوسه اي بر رويش زدم
و به خدا فرستادم

 


بگذار روي شمشير تيزبپزم
و لبخندهايمان بريده شود
بدون وجود تهديد مرگ
هيچ دليلي براي زنده بودن وجود نداره

وقتي كه من درون تو هستم دوست دارم بميرم

 


نويسنده یه نفری

 


نابخشوده چشمامو در بیار تا سقوطم رو نظاره گر نباشه
ارسال شده در چهار شنبهبرچسب:, -

 سقوط من...

ولي يه مشكل هست...

شما معني درد رو چشيدين درد براي من مفهومي

نداره يه بار پاتو با اب جوش بسوزون تا معني درد رو بفهمی اما بعد از

سوزش چند ثانيه اي اب جوش ديگه دردي نیست و بيشتر بي حسيه و

چندين بار ديگم با چاقو به جون بدنت بیافت ولي باز هم...اينارو نميگم كه

بگين چه ادم شجاع يا بزرگي چون ديگه كار من از اينجور حرفا گذشته...

لذتهاي زيادي دنيا رو گرفته لذتي كه من ازش

صحبت ميكنم شايد كثيف و البته مشكل باشه ولي.... هيتلر يا خيلي از

جنايتكاران ميدونستند كه به جهنم ميرن ولي اونام به كار خودشون ادامه

دادند به اين مطلب خوب فكر كنيد لطفا... من انسان خيلي زيبايي نيستم و

اينو ميدونم ولي سالمم !!!!! واين خيلي مهم است از من فاصله نگيريد، به

قول منسون اين 1سياست اصلاحي نيست .... و...

من از بچگي تنها بودم ، خيلي تنها با خانواده ولي تنها ووووو و تا به امروز

هرگاه به خودم نيگاه ميكنم گريم ميگيره چون من من من من فقط از چيزي

كه هستم خوشحال و متاسفم ..... اينارو

براي دلسوزي نميگم ولي اينو شما خواستين.. من دوست دارم وقتي

كسي ميگه خشونت و قتل و... در عمل اثباتش كنه نه مثل بعضي

گروههاكه.... من از متال خوشم مياد چون حرفاش با عملش

ميخونه و... من زيبا نيستم ولي... يادتون باشه سگها در حال سوختنن و و و

و ...و ... راستشو بخواين من يه پسر و انساني آرام و البته كمي ناجور ...

چند سال ... از اون وقت بود كه هر كي منو ميديد

ميگفت چقدر عوض شدي افسره و ناراحت وخشن و.... واز اين جور چيزا

خوب شايد بگين همين ؟ولي بعضي افراد هستند كه...در ذاتشون يه ...

هست و فقط منتظر يه تلنگرند كه اين تلنگر براي من منسون يا خودكشي

اون جون در دوران بچگي من و ذات من و ...كه جاي گفتنش نيست من من

من من نميدونم چي بنويسم،،،بايد دركش كني تا بفهمي از يه طرف لذت

كشتن از يه طرف وجود جهنم و از طرف ديگه من و ذات منم كم حرف و

تنهام از من نترسيد من كثيفم اما اين كثيفي از من نيست... خوب شايد

كمي زياده روي كردم در اين بار نوشتنم ولي ولي ولي ميخام حرفاتونو برام بنویسید

نظر نظر نظر یادتون نره

 

نمی توانم بخندم .. بگريم ...

نمی دانم درونم چيست دليلش را هم نمی دانم قوی نيستم جايگاهی

ندارم ميان بقيه ناخوشايندم نه زندگی ای دارم و نه مرگی می خوام فرياد

بزنم .. ولی نمی توانم زندگی ام مثل يک موزيک متن برای يک فيلم نفرت

انگيز انسانی است نمی توانم احساس کنم نمی توانم عشق بورزم هرگز کامل نبودم نه نمی توانم بخندم .. نه لبخند بزنم

 هيچ غلطی نمی توانم بکنم نمی توانم احساس کنم

درونم اتفاق می افته اهريمن را می کشم تا روحم را آزاد کنم آيينه ها رو

می شکنم تا رها شوم اگر لبخندی می بينی از ناچاری در قفس زمان است

لعنت به اين تاريکی که به بهانه مرا به جهان آورد قلبم را بيرون

کشيدم تا خونريزی ام را ببينم خونم را قربانی آزادی می کنم حس انتقامم

را ارضا می کنم و آينه درونم را دفن می کنم...

 

 

دارم به انتها نزدیک میشم...

کله پوستیها بند پوتینهاشون را محکم میکنند...

کو کلوکس ها در حال آتش زدن صلیب هستند...

من دارم آماده میشم...

ریچارد خودتو به ما برسون...

از بالا به پایین نگاه کن...

این بدنه تکه تکه شده ی من نیاز به آتش دارد...

از اینجا میبینم...این روح من است که ...

درد...درد...و فقط درد

چرا من... چرا من... چرا من...

 

روزی نیست که به خودم نگم... چرا من...

چرا من انتخاب شدم..

چرا چارلز منسون...چرا ادوارد گین...چرا تد باندی..چرا آدولف...

و چرا من...

قبلا...

 

فکر میکردم که تمام آدمای بد فقیرن...یا قاتل ها بد تیپ و قدیمی هستن...

با خودم میگفتم: نمیشه قاتلی سریالی در ایران باشه که مثل بعضی از قاتل های سریالی دنیا اهل

متال و... باشه... با خودم میگفتم این چیزا مال فیلماست...

اما حالا میفهمم هر جا از دنیا که با شه همه جور آدمی پیدا میشه یکیش خود...

نه .....هنوز نه...... امروز برای رفتن به جهنم کمی گرمه ...

من عاشق خودمم... اما هنوز کار دارم...

با لاخره میرم... شاید وقتی که کمی خنک تر باشد...

اونهایی که حرفای منو فهمیدن...منو با خودشون نبرن...

نباید واضح بکم... ok

دور تر از جاده...

دیگه راهی برام نمونده...

فقط راه چپ...

اما چرامن؟

 

این لذت رها شدن است...

من تنهایی رو دوست دارم... بودن بهتر از نبودنه...ولی بعضی وقتا فقط باید همه چی تموم بشه...

 

دیگر کشی بهتر از خود کشی... اما چرا من؟

نمیخوام بد باشم ...ولی این بدی تو ذات منه...

 

من تو را با خودم به جهنم نمیبرم...پس با من بیا ولی نه تا آخر ...پایانه دردناک مال منه... سوزش برای منه...

 

هیتلر من تا چند وقت بعد در کنار تو میسوزم...

 

ما منتظر عذاب میمانیم...

ولی چرا من؟

 

راه من اینه...پس من به بهترین نوع آن را کامل میکنم...........

.................................

تمام کسانی که دارن حرفای منو میخونن...

من...

 

نمیدونم چه جوری بگم میخوام چیکار کنم ...شاید نباید بگم... از من پیروی نکنید...لطفا...فقط

 

من را تا پایان این زندگی همراهی کنید...چیزی هم به پایانش نمونده... 

نمایش داره شروع میشه ودرها در حال باز شدنن

 

وتو از من دور نمون... احساسات را گم کردهام...

دگه هیچ چیز برام مهم نیست ...

خون آهویی که روی من ریخته از من نیست ...

و تو مرا گم کردی...

متاسفم... همین

ديگه تحمل هيچ چيزي رو ندارم ...خيلي از اين دنيا بريدم و...

 

از چيزيكه هستم متاسفم ...ولي خدا مرا آفريده و وجود

من رو به من داده پس من از خودم خوشم مياد ولي خود خدا منو در جهنم

ميسوزاند...و شيطان به جاي فرشته ي مرگ براي بردن من اقدام ميكند..

. ما همه حيوانيم بعضي پرندگان كوچك...و بعضي حيوانات اهلي و خوب

تعداد كمي هم حيوانات وحشي...

به اين فكر كرديد كه چقدر بد هستيد لطفا دنبالش نريد چون جز ... چيز

ديگري ندارد سگ از زندگي خود بيزار نيست ولي از بوجود آمدن خود زوزه

ميكشد ...

بوسه ي تو چشمان مرا سرخ كرد

من عاشقانه  اون رو دوست دارم نميدونم اين علاقه از كي شروع شد

ولي...  

 

سردی لوله ی تفنگ را زیر گردنم احساس میکنم . . .

مستقیم به سمت خدا نشانه گرفتم . . .

و از خدا بخاطر اعمالی که بعد ها انجام میدهم با تمام وجودم تقاضای بخشش دارم . . .

هر چند شاید بخشیده نشوم . . .

من اینبار میخوام خیلی ساده با شما صحبت کنم بدون جمله ای فلسفی و بدون شعرو...

این آخرین نوشته ی من نیست و من چند بار دیگر برای شما مینویسم ولی فقط چند بار....

اکثر مردم مثل همن . هر کس فکر میکنه خاص و با دیگران فرق میکنه...توی اکثر وبها مینویسن که خسته شدم و دیگه تحمل ندارم و تنهام و از این جور چیزا ولی آخرش چی ؟ ایا این افراد هدفی هم دارن یا فقط انکه میگن من خاص هستم و به من نگاه کنید و فقط میخوان جلب توجه کنن . .

من از انسانهای ضعیف بدم میاد و انسان باید با هدف جلو بره و اگر میگه من تنهام راست بگه و اگه میگه من بد هستم و خودمو یا دیگران را میکشم روی حرفش بمونه ....میفهمین که من چی میگم چون اینبار واضح صحبت میکنم . . .

من بار ها و بارها نوشتم بفهمین منظور من چیه....ولی شما ...اشکال نداره شاید اشتباه از من بوده که در مورد شما اشتباه فکر کردم . . .

من هم یکی هستم مثل بقیه و فقط شاید یکی از انتخاب شده ها باشم همین...اکثر شما از من پرسیدین که منظورم از این نوشته ها چیه و چرا من اینا رو مینویسم؟ و من جوابتونو میدم ...

پس دقت کنید . . .

نمیدونم شما چارلز منسون رو میشناسین یا نه او بزرگترین قاتل زنجیره ای دنیاست و سالها پیش به همراه چند نفراز هیپی ها بیش از 40 نفر را کشتند و روی پوستشون چیزایی نوشتند یکی از نوشته ها این بود :

مرگ بر خوك ها ، برخيز و نگاه کن ...

خلاصه میکنم در آخرین روز دادگاه این مرد . وقتی از او پرسیدند آخرین دفاعت را بگو . این خواننده ی بزرگ شعری خواند بسیار زیبا و بعد نشست و یک دقیقه بعد تمامی دوستانش با هم تمامی قتل ها را بر عهده گرفتند و چارلز فقط به حبس ابد محکوم شد و بقیه همه اعدام شدند ....

اینارو برای اطلاع نگفتم . بهش خوب فکر کنید . . .

. .

همه فکر میکنن با بقیه فرق دارن . . .اما چرا من این فکر را میکنم . . .

دیگه برام مهم نیست راجب من چی فکر میکنید و شاید با خودتون بگید تو هم یکی مثل همه . . .

من یکی هستم مثل دیگران و میدونم کارهایی که من میکنم شاید افرادی باشن که انجام بدهند . . .

ولی من یه چیزی دارم که کمتر کسی داره....نمیدونم بگم یا نه ولی...

شما خودتون اینو خواستین و من مجبور شدم واضح صحبت کنم

شما میتونین هر طور که دلتون میخواد راجب من فکر کنین . من دیدم این اشعار و جملات فلسفی بی فایده است و مجبور شدم واضح صحبت کنم . . .

من همیشه به لحظه ی اعدام خودم فکر میکنم و این قلب منو میلرزونه . . .

من چند بار دیگه بیشتر آپ نمیکنم چون دلیلی نمیبینم . . . به جز چند نفر از شما بقیتون به حرفام فکر نکردین و به احترام اون چند نفر که خودشون میدونن چه کسانی هستند من چند بار دیگه آپ میکنم و بعد این وب را حذف میکنم . . .هدف من از این نوشته ها فقط این بود که ببینم اگر خودم باشم مردم با من چه رفتاری میکنند و در مورد من چه فکری  میکنند و خب شاید تنهایی هم در ساخت این وب مهم بوده و من فقط میخواستم با کسی صحبت کنم . ولی شما . . .

من میخوام اول هر چی در این دنیا هست ببینم و بعد کارمو شروع کنم . . .

من هنوز یک انسانم . . .و یک انسان باقی میمونم . . .و یک انسان . . .

شاید این سرنوشت من بوده مثل خیلی از .....های دنیا که در تاریخ میمونن .

این بار زیاد حرف زدم بر خلاف عادت و علاقه ام ولی شاید لازم بود . . . منو ببخشید . . .

امیدوارم این بار منظور منو کاملا فهمیده باشید.اگر دوست دارید که من  اگه دوباره آپ کردم خبرتون کنم در قسمت نظرات اینو از من بخواهید تا من بدونم کدامیک از شما هنوز به حرفام علاقه دارید . . .


+ دنياي ما مثل يك زيرسيگاري است
و ما مثل سيگاري مي سوزيم و خاكستر مي شويم
و هر چه بيشتر گريه كنيم خاكسترهاي ما تبديل به لجن مي شوند

دوست دارم به زیبا ترین مکان هستی بروم و با صدای بلند فقط گریه کنم و چشم به بخشش خدا بدوزم.

. . . خداحافظ دوستان عزیز من 

 

 

 

 

 

 

 

 


نويسنده یه نفری

 


تا حس منو دیدی احساس خطرکردی...تارازمنو فهمیدی دنیا رو خبر کردی(تو روی تو دنیا بود من پشت تو جنگیدم)
ارسال شده در سه شنبهبرچسب:, -

بخواب و این را در رویایت ببین که
بوسه ی فرشته ی مرگ ،
سعادت نهایی را به طور کامل برایت به ارمغان می آورد

آنان بیهوده می گویند که
ای مرگ ، نمی گذاری بمانم؟

آنان بیهوده می گویند که
ای مرگ ، بشنو که نامت را صدا می زنم
صدایت می زنم

خودکشی
من پیشتر ، مرده ام
تو فقط یک مراسم تدفین هستی که
من منتظرش بوده ام
 

سیانور
زنده ام در حالیکه از درون مرده ام
برای همیشه ، این پوسته ی خالی را بشکن

منتظر می مانم ، صبورانه منتظر می مانم
بالهای سیاه فرشته ی مرگت
گشوده می شوند و خواب (ابدی) را بر من می گسترانند

بگو این باران است یا اشک
که صورت پینه بسته ات را لکه دار کرده است
سالها از پس هم می آیند و زندگیها از پس هم
گریستن ، اشک ریختن و نزاعی زجرآور (ادامه دارد)

بوی زمین (خاک) تازه کنده شده (به مشام می رسد)
فرشته ای بتُنی ، چراغی روشن کرده است
روی قبری که به سرعت (همه را) می بلعد
عاقبت به آرامش رسیدم ، آه عاقبت آرامش

برای پایان دادن به این جنگ
برای پایان دادن به این جنگ
من فقط منتظر مراسم تدفین بوده ام

 

ص/خ:::هنوزم مثل اون روزا هواتو دارم و بازم                      امیدی که بهت دارم به این زودی نمی بازم

 


نويسنده یه نفری

 


خوش امدی به دیوونه خونه ی قلبم دوباره
ارسال شده در سه شنبهبرچسب:, -

خوش آمدی به جایی که زمان ساکن است

هیچ کس اینجا را ترک نکرده و نخواهد کرد

ماه قرص کامل است و به نظر هیچ وقت تغییر نمی کند

فقط بر روی ما مهر نابسامانی زده اند

ما هر شب رویاهای یکسانی را می بینیم

و آن رویای آزادی درچند قدمی ماست

رویای اینکه هیچ دری قفل نیست و هیچ پنجره ای نرده ندارد

و نشانه ای از آشفتگی ذهنی در من نیست



دوست من بخواب آنگاه خواهی دید

که رویاهای من حقیقت دارد 

من هستم که خودم را در قفس گذاشته ام

مگر آنان می توانند دلیل آشفتگی ذهنی مرا ببینند؟



ای دیوانه خوانه بگذار که بمانم

ای دیوانه خانه فقط مرا تنها بگذار



مرا از آنچه در بیرون از این جاست بترسان

و من نمی توانم هوای آزاد تنفس کنم

چیزی در گوشم زمزمه کن و مرا قاطع کن که دیوانه ام 

گمان می کنم که اختیار مغزم را در دست دارم

 رفتار های وحشیانه افکار وحشیانه را می پرورانند

اگر دست و پای او را ببندی

او بهتر خواهد شد

مگر نمی بینی حال او رو به بهبودی است؟



گوش کن لعنتی برنده ما هستیم

آنان به وضوح و روشنی می بینند

ولی گمان می کنند که این ما را از جهنمی که در آنیم نجات خواهد داد



از ادامه زندگی می هراسیم

و اکنون ساکنان همیشگی دیوانه خانه بی قرار شده اند

و بوی شورش به مشام می رسد

کارهای مرگ بار هست که باید انجام دهم

آینه گذشته های سختی را نشان می دهد

و کشتن چه واژه دوست داشتنی و قشنگی به نظر می رسد
 

ثروت و شهرت

آیینه ی پوچ(چیزی که نشونت میده هیچی نیستی)

دیوانه شده اما خاطرات باقی میمونه...

حلقه هایی سنگین برروی انگشت ها موج میزنه
ستاره ای دیگه قبر رو انکار میکنه

تجمع مردم رو برای هیچی رو ببین...برای گونه های غرور بیجا و مکان گریه کن
مثل پیچیدن درخت مو که داره رشد میکنه
پنهان میکند و حصار میکشد دور تمام خانه های بزرگشان که مانند قصر است
و خاموش میکند نور یک خواننده ی خوش صدای کنسرت
رو که پژمرده شده است
(همه ی این شادی ها گذراست)

ثروت و شهرت
بازتاب پوچی
دیوانه شده ولی خاطره باقی میمونه
دستهایی که با انگشترهای سنگین سیگار رو نگه میداره
و روی لبها میذاره تا زمان رو فراموش کنن
اونم وقتی که خورشید عمرت پشت سرت غروب میکنه
و آیا این رضا هست بازم نجاتت بده؟
فقط بخون دارن متنای منو میخونن
خاکستر به خاکستر, گرد و غبار به گرد وغبار, پیش به سوی تاریکی

ازمقصد دور میشه
ناپدید میشه
الهه ی کوچک حلبی
خاکستر به خاکستر, گرد و غبار به گرد وغبار, پیش به سوی سیاهی
بخند صنم کوچولوی نابخشوده

خاک خاک میشه خاکستر هم خاکستر

(منظور::ببینم تو جنست از چیه؟؟خب مشخصه معمولا ادما رو خاک میدونن بنابراین تو که خاک هستی دوباره به خاک برمیگردی و همچنین قضیه ی خاکستر که برمیگرده به عقیده ی بعضی ها)

بخند صنم کوچولوی نابخشوده

گریه کن صنم کوچولوی نابخشوده

ولی خوشحالم که دوباره برگشتی

 


نويسنده یه نفری

 


صنم کوچولوی نابخشوده
ارسال شده در سه شنبهبرچسب:, -

 

دیگر نه

 

باز هم چرند می گویی

 

عوض نشدی مغزت هنوز ژلاتینی است

 

زمزمه هایی کوچک دور سرت می چرخند

چرا در عوض نگران خودت نیستی؟

 

کی هستی ؟کجا بوده ای /از کجا آمده ای ؟

 

شایعه بر نوک زبانت می سوزد

 

چه بسیار دروغ می گویی چه قدر به خودت اعتماد داری

کسی را قضاوت نکن تا تو را قضاوت نکنند

 

 

مقدس تر از خودت خودت هستی

 

تو نمیدانی

 

قبل از اینکه مرا قضاوت کنی نگاهی به خودت بینداز

 

کار بهتری از تو بر نمی آید؟

 

اشاره میکنی و چه دیر می فهمی

که غرور و نادانی دست در دست هم دارند

 

 

مهم نیست چه کسی هستی مهم چیزهایی است که می دانی

 

زندگی دیگران اساس زندگی توست

 

پل ها را بسوزان و با این ثروت دوباره بساز

داوری نکن تا کسی تو را داوری نکند

 

آره تو چه عوضی هستی

هی تو

 

خونی تازه به زمین می پیوندد

و بسیار سریع آرام می گیرد

از راه ننگی دردآلود

پسرک قوانین آنها را می آموزد

 

کودک با زمان ملحق خاهد شد

این پسر چابک اشتباه کرده است

از تمامی اندیشه هایش جدا

مرد جوان تقلا می کند و تقلا می کند او می داند

که با خود پیمانی دارد

که از امروز هرگز

اراده اش را از او نخواهند گرفت

آنچه حس کرده ام

آنچه دانسته ام

هرگز به درون آنچه نشان داده ام ندرخشیده

هرگز نخواهم بود

هرگز نخواهم دید

نخواهم دانست چه ممکن بود وجود داشته باشد

آنچه حس کرده ام

آنچه دانسته ام

هرگز به درون آنچه آشکار کرده ام ندرخشیده

هرگز آزاد نخواهم بود

هرگز ۰من۰ نخواهم بود

پس تو را نابخشوده لقب می نهم

آنها زندگی شان را وقف این کردند

که بر زندگی او فرمان رانند

می کوشد همه شا نر اراضی کند

او همین مرد تلخ است

در طول زندگی اش نیز

همواره جنگیده است

نمیتواند در این جنگ پیروز شود

آنان مرد خسته ای را می بینند که

دیگر اهمیت نمی دهد

سپس پیرمرد آماده می شود

برای مردن در پشیمانی

آن پیر مرد من هستم

تو به من لقب دادی

من هم به تو لقب میدهم

و تو را نابخشوده نام می نهم

 عشق کثیف

گاهی حس می کنم باید از این درد و رنجی

که به قلبم وارد می کنی فرار کنم

عشقی که بین ماست

راه به هیچ جایی ندارد

من بصیرتم (دیدم )رو از دست دادم

در تب و تابم شب ها به خواب نمی رم

 

یه موقعی به سمت تو اومدم

ولی حالا باید ازت فرار کنم

عشق کثیفی به من دادی

باعث شد تا هر کاری که یه پسر می تونه بکنه برات انجام بدم

اشکمو در آوردی و تازه این اول ماجراست

(یا تازه این همه ی ماجرا نیست)

عشق کثیف

عشق کثیف

میدونم باید فرار کنم

باید دور بشم

تو واقعا چیز بیشتری از من نمیخای

برای اینکه همه چی ر وبه راه باشه (همه چی مرتب باشه)

به کسی نیاز داری تا تو رو محکم در آغوش بگیره

فکر می کنی عشق یعنی دعا(؟)

ولی منو ببخش چون من اینجوری دعا نمی کنم

لطفا منو لمس نکن عزیزم(به من دست نزن عزیزم)

نمیتونم این رنج رو تحمل کنم

چون دوستت دارم میتونی اینطوری به من صدمه بزنی

باید همه چیزامو بردارم و برم(فرار کنم!)

لمسم کن عزیزم. ..

عشق کثیف...

لمسم کن عزیزم....عشق کثیف...

کی میتونه اسم عشق خودشو عشق کثیف بزاره؟؟

 

 این مخاطب خاصی نداره صرفا همینطوری نوشته شده

 

 

 


نويسنده یه نفری

 


هی هی هی
ارسال شده در سه شنبهبرچسب:, -

هي هي هي
از اينجا مي روم
از اينجا به سوي روزهاي تازه مي روم

هي هي هي
از اينجا مي روم 
از اينجا به سوي روزهاي تازه مي روم

من دردم 
من اميدم  من رنجم

آري هي هي هي آري هي 
از اينجا به سوي روزهاي تازه مي روم

هي هي هي
رحمي در کار نيست 
رحمي در آنجا براي من نيست

هي هي هي
بخششي در کار نيست 
بخششي در آنجا براي من نيست



آيا تو مرا مدفون ساختي وقتي که من رفتم 
آيا تو مرا آموزش ميدهي وقتي که من اينجا هستم
فقط به همان سرعت که به من تعلق دارد
سپس زماني است که ناپديد شده ام

هي هي هي
و رفتم
و از آن جاده سرازير شدم




رفتن
من رفتم
من رفتم بچه 

آري اوه ناپديد 

هر جا که قدم بگذارم



و جاده عروس من مي گردد
من همه چيز را از دست داده ام غير از غرور
پس من در اينجا پنهان مي کنم 
و او مرا ارضاع مي کند  هر آنچه که نياز دارم را به من مي دهد

...و من با غباري در گلو حسرت مي خورم 
تنها دانش است که برايم باقي مي ماند
و در اين بازي تو يک برده ( اسير) باقي مي ماني سرردان آواره
نه ديوانه دربد ر
هر آنچه که دلت مي خواهد مرا بنام 
ولي من هر کاري که بتوانم در هر کجا که باشد انجام خواهم داد 

من آزادم تا عقايدم را در هر کجا که باشم بيان کنم  و هر کجا که باشم دوباره تعريف خواهم کرد
هر کجا که قدم بگذارم  هر کجا که سر بر بالين بگذارم منزلگه من است

و زمين تخت سلطنت من مي گردد 
من به ناشناخته ها عادت کرده ام 

من در زير ستارگان رشد کرده ام 
ولي تنها نبودم
من از هيچکس درخواستي ندارم چون اون نمیگذاشت در خواست کنم بله

از گره هايم پاک گشته ام
هر چه کمتر دارم بيشتر بدست مي آورم
و من به راه رانده شده باز مي گردم

ولي من هر کاري که بتوانم در هر کجا که باشد انجام خواهم داد 
من آزادم تا عقايدم را در هر کجا که باشم بيان کنم 
و هيچ عقيده اي نخواهم داشت هر کجا که باشم 
هر کجا که قدم بگذارم 
هر کجا که سر بر بالين بگذارم منزلگه من است 


اين روي سنگ قبر من حکاکي شده
اي جسم من بيارام - اما من هنوز به گشت و گذار ادامه مي دهم 
.......هر کجا که قدم بگذارم








در کنار من دراز بکش و بگو آنها چه کرده اند
حرفهايي بزن که دوست دارم بشنوم تا شياطينم را فراري دهم

اکنون قفل بر در زده اند اما اگر صداقت داشته باشي برايت گشوده مي شود

اگر مي تواني بفهم مرا تا اينکه من بتوانم درک کنم تو را

در کنار من دراز بکش در زير آسمان سحر انگيز

سياهي روز .تاريکي شب .ما در اين نقيصه شريکيم
در نيمه باز مي شود. اما نور خورشيد از بين آن نمي تابد
قلبهاي سياه هنوز بر تاريکيها جراحت وارد مي کنند اما نور خورشيد از بين آن نمي تابد 

نه نور خورشيد از بين آن نمي تابد
نه نور آفتابي نيست

من چه حس کرده ام؟ من چه فهميده ام؟

صفحات را ورق بزنيد. سنگ را به گردش در آوريد

آن سوي در. آيا در را بر تو بگشايم؟
من چه حس کرده ام؟ من چه فهميده ام؟
بيمار و نحيف. تنها ايستاده ام

آيا مي تواني آنجا باشي؟ زيرا من تنها کسي هستم که در انتظار تو هستم 

يا اينکه تو هم نابخشوده هستي؟
بيا در کنار من دراز بکش. قسم مي خورم که به تو آسيبي نخواهم رساند
او مرا دوست ندارد. او هنوز مرا دوست دارد. اما ديگر او هرگز دوست نخواهد داشت

او در کنار من دراز کشيد. اما هرگاه من بروم او آنجا خواهد بود
قلبهاي سياه هنوز بر تاريکيها جراحت وارد مي کنند. آري هرگاه من بروم او آنجا خواهد بود 

آري هرگاه من بروم او آنجا خواهد بود


يا اينکه تو هم نابخشوده هستي؟

در کنار من دراز بکش و بگو من چه کرده ام؟

در بسته است. چشمان تو هم بسته اند

ولي حالا من آفتاب را مي بينم. حالا من آفتاب را مي بينم

آري حالا من آن را مي بينم

آن سوي در. آيا در را بر تو بگشايم؟
یا تو نیز نابخشوده ای؟؟




 



چشمانم به دنبال حقيقت مي گردند
انگشتانم در جستجوي رگهايم هستند 
سگي پشت در عقبي در انتظار است
او بايد از دست باران گريخته باشد 
من سقوط مي کنم زيرا دستهايم را رها کردم
تور در زير پايم قرار درد

از اين رو چشمانم به دنبال حقيقت مي گردند
و انگشتانم در جستجوي رگهايم هستند

آتش زباله گرم است 
اما هيچ جا از دست طوفان در امان نيست
و من جرات نگاه کردن ندارم 
چه بايد بشوم
سحر شده و فرتوت

همانگونه که دارم براي تو مي نويسم
از آنچه بر من گذشته
شايد که درک کني
و براي اين مرد اشک نريزي
' زيرا آن مرد بدبخت آخر خط است

لطفا مرا عفو کن

چشمانم به دنبال حقيقت مي گردند
و انگشتانم ايمان را لمس مي کنند
با دستهاي کثيف آنها را پاک مي کنم
Iمن پاکي را به کثافتها ديدم

آتش زباله گرم است 
اما هيچ جا از دست طوفان در امان نيست
و من جرات نگاه کردن ندارم
چه بايد بشوم
سحر شده و فرتوت

همانگونه که دارم براي تو مي نويسم - آري
از آنچه بر من گذشته
شايد که درک کني
و براي اين مرد اشک نريزي
زيرا آن مرد بدبخت آخر خط است
لطفا مرا عفو کن

آسمان تنها چيزي است که من مي بينم 
فقط از تو مي خواهم که فراموشم کني
پس تو بودي که اين سگ بيچاره را از باران آوردي
حالا مي خواهي که فوري برش گرداني 

من در طول کوجه ها گريه مي کنم e و اعترافاتم را به بارون مي کنم
ولي من دروغ مي گويم دروغ مثل آئينه است 
يکي را مي شکستم تا صورتم را با آن مقايسه کنم

آتش زباله گرم است

همانگونه که دارم براي تو مي نويسم  از آنچه بر من گذشته و میخوام بکنم

براي اين مرد اشک نريزي
زيرا آن مرد بدبخت آخر خط است 
لطفا مرا عفو کن
لطفا مرا عفو کن


نويسنده یه نفری

 



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد